جوک تکفیری – داعشی !
دعای پدر و مادر وهابی سر سفره عقد:
ایشالا به پای هم منفجر بشین
****
منفجر شو عمو ببینه…..(مکالمات وهابی ها با کودکان فامیل)
*****
میگن وهابیا تو شناسنامه شون یه تاریخ تولد دارن یه تاریخ انفجار
*****
از قدیم گفتند: حلالزاده به “داییش” میبره و حرامزاده به ” داعش ” !
*****
میگن تکفیریه میره بانک وام بگیره ضامن نداشته منفجر میشه
******
پاره ای از اشعار وهابی ها با مضامین عاشقانه، عارفانه، منفجرانه:
شب به گلستان تنها منفجرت بودم… منفجرت بودم
مکالمه بین دو تکفیری:
۱-آخر هفته ای چیکاره ای؟ ۲-هیچی!
۱-پس هماهنگ کن بریم منفجر شیم
*****
میگن رو دیوار کوچه تکفیری ها نوشتن:
لعنت بر پدر و مادر کسی که این جا منفجر شود!
******
مکالمه دو وهابی:
۱- منفجرتیم
۲- اختیار داری انفجار از ماست…
جوک های خوب !
سری دوم جوک های مثبت و پاستوریزه، تقدیم به کاربران گرامی. برای دیدن سری اول جک ها اینجا کلیک کنید.
۱. اگر چکیده پیام های بازرگانی ماهواره رو بسنجیم به این نتیجه میرسیم که : ایرانی ها کچل های دماغ گنده ی قد کوتاه چاقی هستند که ناتوانی جنسی دارند و می خواهند یه هفته ای ویزای کانادا بگیرند ولی اول باید اعتیاد خود را ترک کنند…. 😐
۲. از آدم بیسوادی پرسیدند کجا مشغولی؟ گفت؛ در شرکت کامپیوتری و شبکه اینترنتی «اَپل» کار میکنم! گفتند، تو که سواد معمولی نداری چطور آنجا استخدام شدی؟! و یارو گفت؛ کار من نیازی به سواد ندارد، من فقط سیبها را گاز میزنم!
۳. یارو میره دبی تو رستوران میگه : الکباب !
کباب براش میارن !
میگه : الپیاز !
پیاز براش میارن !
میگه : البرنج !
برنج براش میارن !
با غرور میگه چقدر خوبه آدم عربی بلد باشه !
.
.
.
.
.
.
گارسونه بهش میگه : اگه من ایرانی نبودم الکوفت هم بهت نمیدادن
۴. معلم: چرا رفته هستم غلط است؟
شاگرد: آقا اجازه، برای اینکه شما هنوز نرفته هستید!
جوک باحال و پاستوریزه
جوک های مثبت و پاستوریزه! تقدیم به شما:
۱. مرد خودپسندی بالای سرکشاورزی ایستاده بود و کارکردنش را نگاه می کرد.
مرد با غرور گفت: « بکار، بکار، که هر چه بکاری ما می خوریم.»
کشاورز گفت: «یونجه می کارم»
۲. یارو رو داشتن میبردن اتاق عمل. ازش میپرسن:همراه داری؟ میگه: آره دارم خاموشش کردم!!!
۳. در عهد حضرت عیسی (ع) شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست؟ گفت: مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: ای بی شرم! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟!